عمل عیبجو. ایراد عیب ها و خطاهای دیگران. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) : نه کم زآیینه ای در عیب جویی به آیینه رها کن سخت رویی. نظامی. ، تفحص معایب دیگران. (فرهنگ فارسی معین) ، نکته گیری و نکته سنجی و خرده گیری. (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین)
عمل عیبجو. ایراد عیب ها و خطاهای دیگران. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) : نه کم زآیینه ای در عیب جویی به آیینه رها کن سخت رویی. نظامی. ، تفحص معایب دیگران. (فرهنگ فارسی معین) ، نکته گیری و نکته سنجی و خرده گیری. (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین)
بدخواهی و دشمنی و بداندیشی. (ناظم الاطباء). عداوت. کینه توزی: کز سر کین وری و بدخویی درحق من دعای بد گویی. نظامی. کارگاه خشم گشت و کین وری کینه دان اصل ضلال و کافری. مولوی. رجوع به کین ور شود
بدخواهی و دشمنی و بداندیشی. (ناظم الاطباء). عداوت. کینه توزی: کز سر کین وری و بدخویی درحق من دعای بد گویی. نظامی. کارگاه خشم گشت و کین وری کینه دان اصل ضلال و کافری. مولوی. رجوع به کین ور شود
انتقام خواهنده. انتقام طلب. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). انتقام جو. انتقام کشنده: جز به مادندر نمانداین جهان کینه جوی با پسندر کینه دارد همچو با دختندرا. رودکی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). چنان همچو کیخسرو کینه جوی تو را بیش بود از کیان آبروی. دقیقی. منم پور آن نیکبخت آبتین که ضحاک بگرفت ز ایران زمین بکشتش به زاری و من کینه جوی نهادم سوی تخت ضحاک روی. فردوسی. من اینک به مرو آمدم کینه جوی نمانم به هیتالیان رنگ و بوی. فردوسی. به درگاه کاوس بنهاد روی دو دیده پر از خون و دل کینه جوی. فردوسی. چو پیدا شود دشمنی کینه جوی نهان هر زمان پرسی از کار اوی. اسدی. گر از هیچ سو دشمنی کینه جوی تو را هست جایی به من بازگوی. اسدی. چو پیدا نیاری بدش کینه جوی نهانی بدار و بپرداز از اوی. اسدی. فرعون روزگار ز من کینه جوی گشت چون من به علم در کف موسی عصا شدم. ناصرخسرو. به قلب اندرون روسی کینه جوی ز مهر سکندر شده سینه شوی. نظامی. روزی از آنجا که فلک راست، خوی گشت ز بی مهریشان کینه جوی. جامی. ، جنگجوی. رزمخواه: چو برداشت پرده ز پیش آفتاب برآمد سر کینه جویان ز خواب. فردوسی. به کشتی گرفتن نهادند روی دو گرد سرافراز و دو کینه جوی. فردوسی. ندید از بزرگان کسی کینه جوی که با او به روی اندر آرند روی. فردوسی. مگر شاه با لشکر کینه جوی نهد سوی ایران بدین جنگ روی. فردوسی. چو گرد آورد مردم کینه جوی بتابد ز پیمان و سوگنداوی. فردوسی. به دست خویش قضا را به سوی خویش کشد هر آنکه جوید از آن شاه کینه جویان کین. فرخی. بدین سان نظاره دو شاه از دو روی میان در دو لشکر به هم کینه جوی. اسدی. و رجوع به کین جو شود
انتقام خواهنده. انتقام طلب. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). انتقام جو. انتقام کشنده: جز به مادندر نمانداین جهان کینه جوی با پسندر کینه دارد همچو با دختندرا. رودکی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). چنان همچو کیخسرو کینه جوی تو را بیش بود از کیان آبروی. دقیقی. منم پور آن نیکبخت آبتین که ضحاک بگرفت ز ایران زمین بکشتش به زاری و من کینه جوی نهادم سوی تخت ضحاک روی. فردوسی. من اینک به مرو آمدم کینه جوی نمانم به هیتالیان رنگ و بوی. فردوسی. به درگاه کاوس بنهاد روی دو دیده پر از خون و دل کینه جوی. فردوسی. چو پیدا شود دشمنی کینه جوی نهان هر زمان پرسی از کار اوی. اسدی. گر از هیچ سو دشمنی کینه جوی تو را هست جایی به من بازگوی. اسدی. چو پیدا نیاری بدش کینه جوی نهانی بدار و بپرداز از اوی. اسدی. فرعون روزگار ز من کینه جوی گشت چون من به علم در کف موسی عصا شدم. ناصرخسرو. به قلب اندرون روسی کینه جوی ز مهر سکندر شده سینه شوی. نظامی. روزی از آنجا که فلک راست، خوی گشت ز بی مهریشان کینه جوی. جامی. ، جنگجوی. رزمخواه: چو برداشت پرده ز پیش آفتاب برآمد سر کینه جویان ز خواب. فردوسی. به کشتی گرفتن نهادند روی دو گرد سرافراز و دو کینه جوی. فردوسی. ندید از بزرگان کسی کینه جوی که با او به روی اندر آرند روی. فردوسی. مگر شاه با لشکر کینه جوی نهد سوی ایران بدین جنگ روی. فردوسی. چو گرد آورد مردم کینه جوی بتابد ز پیمان و سوگنداوی. فردوسی. به دست خویش قضا را به سوی خویش کشد هر آنکه جوید از آن شاه کینه جویان کین. فرخی. بدین سان نظاره دو شاه از دو روی میان در دو لشکر به هم کینه جوی. اسدی. و رجوع به کین جو شود
انتقام کشی، (فرهنگ فارسی معین)، انتقامجویی: بر اولیا و بر اعدای خود به لطف و به عنف به مهربانی معروفی و به کین توزی، سوزنی، رجوع به کین توز شود، جفاکاری، ستمگری، بی لطفی، نامهربانی، خصومت ورزی: رای تو به کین توزی دارد سر جانسوزی چون نیست لبت روزی هم رای تو اولیتر، خاقانی
انتقام کشی، (فرهنگ فارسی معین)، انتقامجویی: بر اولیا و بر اعدای خود به لطف و به عنف به مهربانی معروفی و به کین توزی، سوزنی، رجوع به کین توز شود، جفاکاری، ستمگری، بی لطفی، نامهربانی، خصومت ورزی: رای تو به کین توزی دارد سر جانسوزی چون نیست لبت روزی هم رای تو اولیتر، خاقانی
جنگاوری. جنگجویی. رجوع به مدخل قبل شود، انتقامجوئی. خونخواهی: میان ار ببستی به کین آوری به ایران نکردی کسی سروری. فردوسی. وگر بازگونه بود داوری که شه میل دارد به کین آوری. نظامی. کرم کن نه پرخاش و کین آوری که عالم به زیر نگین آوری. سعدی. رجوع به مدخل قبل شود
جنگاوری. جنگجویی. رجوع به مدخل قبل شود، انتقامجوئی. خونخواهی: میان ار ببستی به کین آوری به ایران نکردی کسی سروری. فردوسی. وگر بازگونه بود داوری که شه میل دارد به کین آوری. نظامی. کرم کن نه پرخاش و کین آوری که عالم به زیر نگین آوری. سعدی. رجوع به مدخل قبل شود
انتقامجو، کینه جو: چه جویی مهر کین جویی که با او حدیث مهرجویی درنگیرد، خاقانی، رجوع به کینه جوی شود، جنگجو، دلاور، جنگ آور، رزمجوی: ز گردان کین جوی سیصدهزار سپه داشت شایستۀ کارزار، اسدی، بزد خیمه و صدهزار از سران گزین کرد کین جوی و گندآوران، اسدی، به گرشاسب کین جوی کشورگشا جهان پهلوان گرد زاول خدا، اسدی، رجوع به کینه جوی شود
انتقامجو، کینه جو: چه جویی مهر کین جویی که با او حدیث مهرجویی درنگیرد، خاقانی، رجوع به کینه جوی شود، جنگجو، دلاور، جنگ آور، رزمجوی: ز گردان کین جوی سیصدهزار سپه داشت شایستۀ کارزار، اسدی، بزد خیمه و صدهزار از سران گزین کرد کین جوی و گندآوران، اسدی، به گرشاسب کین جوی کشورگشا جهان پهلوان گرد زاول خدا، اسدی، رجوع به کینه جوی شود